قلب پاره ام را در دست گرفتم.آرام آرام نفس میکشید.باید برایش کاری میکردم اما...
پیش هر خیاطی که رفتم گفت:پارگی هایش بیش از آنست که بشود بانخ وسوزن دوخت!!!
پیش بهترین پزشک ها رفتم اما گفتند:به دلیل فشار های زیاد آسیب دیدگی شدید است.جراحی ممکن نیست!
حتی از دست چسب دوقلو هم کاری برنیامد!
ای خدای قلب های شکسته...چه کنم؟!
برفراز سرم آسمان سوگوار خورشید بود ولباس سیاهش را به تن کرده بود.صاف بود و پر ازستاره
اما شب چشمان من بدجور دلش گرفته بود...
آنگاه از میان تاریکی کسی را دیدم که همچون من چشمان بارانیش را به قلب پاره اش دوخته بود
جلوتر آمد...نگاهش به قلب بی جانم دوخته شدولبخند محوی زد وستاره ای درون چشمانش درخشید.
همزمان قلب هایمان را به سمت هم گرفتیم.دردلم احساس ناشناخته ای موج میزد...
ازگوشه ی چشمانم دیدم ستاره ی دنباله داری به سرعت از آسمان تیره گذشت وآنگاه دوقلب پیوند خورد!
حالا فقط یک قلب داشتیم.یک قلب سالم...
قلب من...قلب او...قلب ما...!♥
نظرات شما عزیزان:
سلام از وبلاگت خوشم اومده اگه موافق باشی تبادل لینک کنیم
پاسخ:
ممنونم...
لینکیدمت.بلینکم
eydet mobarak
پاسخ:
عجبی داداش زبونت باز شد!!!
عید تو هم مبارک:)
افشین 

ساعت18:22---4 آبان 1391
دیگر قلبی نمانده که پاره شه.تیکه تیکه کردن ان را.زیبابود.
پاسخ: امیدوارم ناراحت نباشی...
پاسخ: امیدوارم ناراحت نباشی...
ساغر 

ساعت13:18---4 آبان 1391
خیلی قشنگ بود دوست من
پاسخ:
بسیاااااااااار مرسی...
رفیق همیشگی 

ساعت11:39---4 آبان 1391
قلب من...قلب او...قلب ما
دوسش راشتم.اولین داستانی بود که خوب تموم شد.
مرسی رفیق
پاسخ:
گفتم محض تنوع خوب تموم شه!!!!
هیییییییییییییییی
دوسش راشتم.اولین داستانی بود که خوب تموم شد.
مرسی رفیق
سلام
قشنگ بود
پاسخ:
سلام دوست من ...
مرسی:)
قشنگ بود